(دستگیری) تا توانی ، قلب زار بینوایان شاد کن بزم شادی در دل بیچارگان بنیاد کن پاک کن گرد غم از چهر یتیمان نزار کلبه ی ویرانه ی درماندگان آباد کن بینوایی گر به بند مَسکنت افتد اسیر با کف مردانگی ، او را ز بند آزاد کن جور و کین در حق مظلومان توان کردن ولی گر توانی دفع ظلم و کینه و بیداد کن جور ضحّاکی به حال بیپناهان فخر نیست دفع ضحّاکان دون، چون کاوه ی حدّاد کن کاخ جور اجنبی ویران کن از مردانگی زین طریقت ، خاک ذلّت بر سر شدّاد کن هر
اشتراک گذاری در تلگرام
(برج تولّا) به شام غم چو از آن مه نشانی کردهام پیدا ز انوار جمالش کهکشانی کردهام پیدا به محنتخانه ی دل چون تجلی کرد رخسارش درون سینه ی خود آسمانی کردهام پیدا چو شبنم هر سحر بر خاک کویش میزنم بوسه که از شبزندهداری آستانی کردهام پیدا به دفع دیو شهوت رستم آسا روز و شب راندم که با رخش اطاعت، هفت خوانی کردهام پیدا نیازی نیست بر لاهوت اندر خلوت ناسوت ز تنهایی مکان لامکانی کردهام پیدا به جز غم همدم محرم چو نبوَد در سرای دل در این خلوت ، مبارک میهمانی
اشتراک گذاری در تلگرام
(فرضیه ی چار رابرت داروین و قواعد علم ژنتیک و دین) (فرضیه ی باطل) داروین گفتا بشر از نسل میمون بودہ است تا تکامل یافته شکلش دگرگون بودہ است انتخاب اصلح و رمز بقا ، شرط محیط در توارث علت تکمیل میمون بودہ است احتیاجات محیطش کردہ ناطق ، زآن سپس کم شدہ عضوی ز اعضایش که افزون بودہ است بعد از آن گوید کز آن میمون نمیباشد اثر بلکه تکمیلش ز یک فرضیه مشحون بودہ است فرضِ داروین، جهل و خبط است و جنون زیرا که او با همه علم از حدود عقل ، بیرون بودہ است گرچه (چارلِز
اشتراک گذاری در تلگرام
(شراب جان فزا) چشمان و ابروی نگار آن میکَشد این میکُشد زنگی و تیغ آبدار ، آن میکشد میکُشد مستانه چشمان سیه، عاشق کش آن تیر نگه فرزانه وش دیوانه وار ، آن میکشد میکُشد عشقش کشد بی اختیار ، هجرش کشد زار و نزار آوخ که عشق و هجر یار آن میکشد این میکُشد زلفش کمند دلسِتان ، مژگان او قَتّال جان صیاد و ترک و نیزه را آن میکشد این میکُشد بر گِرد گنج روی او ، پیچیده مار موی او دل کُشتهٔ گنج است و مار آن میکشد این میکُشد مهرش شراب جانفزا ، قهرش شرنگ
اشتراک گذاری در تلگرام
(کجروی) فغان ز مردم بیدادکیش عصر اَتم امان ز حیله و تزویر بدمنش مردم گریخت باید ازین قوم و زهر نخوتشان که بخردان بگریزند از دُم کژدم اگرچه کژدم کجرو کشنده است ولی ز کژدماند بَتَر ، خلق کجروِ بی دُم درین دیار که جز رنگ و ریب و شائبه نیست به هر که یار شوی دارد از خیانت سُم صفا به مُکنت و مال و منال نیست، که هست گهی شرافت کرباس را بر ابریشُم به کهنهجامه به چشم ادب نگر که بسا هنر نهفته بوَد کهنهجامه را در کُم صفاست اهرم سیر تعالی انسان ز جا نجنبد شیءِ ثقیل
اشتراک گذاری در تلگرام
(زنده ی ابدی) چو از ازل به خیال رخت به جوش و خروشم الی الابد به ره عشقت ای نگار بکوشم مرا به آب بقا تا به کی فریب توان داد که زنده ی ابدی در کنار آن لب نوشم نه شوق بادهٔ دوشم نموده مست که امشب ز پا فتاده ی عشقم اسیر آن بر و دوشم اگر چه واله و دیوانه ام به وادی هجران به راه وصل عزیزان قسم به عشق بهوشم رسیده شهرت و آوازهام اگرچه به گردون در آستانه ی عشق رخت خمود و خموشم درآن دمی که رقیبم هوای کوی تو دارد چرا بر آتش غیرت سپندسان نخروشم شدم به میکدهٔ عشق
اشتراک گذاری در تلگرام
(جام فراغت) گر عارفان به قبله ی فیض تو رو کنند زاشک بصر طهارت و از خون وضو کنند آنانکه آب چشمه ی حیوان چشیدهاند از لعل نوش او ، طلب آبرو کنند عکساش به روی آینه ظاهر نمیشود آیینه را به آینه کی رو به رو کنند دلمردگان که از نفساش زنده میشوند کی معجز مسیح ، دگر آرزو کنند عشاق را به نزد رقیبان خجل مکن کز بیم طعنه گریه نهان در گلو کنند رندان کجا کنند به یک ساغر اکتفا گر صوفیان علاج خمار از سبو کنند دردیکشان که طالب جام فراغتاند در پیشگاه پیر مغان ، جستجو
اشتراک گذاری در تلگرام
(حسن یوسف) ز حسن صورت ار عالم منوّر میکند یوسف به حسن سیرت اندر دهر م میکند یوسف ز حسن صورت و سیرت که نقاش ازل دادش به مصحف شرح حال خود مصوّر میکند یوسف به چاه از رشک اِخوان سیه دل شد ولی روزی بسی دلجویی از آن ده برادر میکند یوسف نه تنها گشت مجذوب زلیخا ز آن رخ زیبا که جمعی را از آن جذبه مسخّر میکند یوسف معاذالله ، ز تزویر زلیخا گفت از پاکی زهی تقوا که نفرت ز آن بداختر میکند یوسف گواه بیگناهی چون نبودش حق شدش یاور که ناگه کودکی در مهد ، داور
اشتراک گذاری در تلگرام
(گریستن) خوش حالتی ست در دل شبها گریستن در خلوتی نشسته و تنها گریستن وقت سحر به نالهٔ جانسوز خوش بوَد در پیشگاه خالق یکتا گریستن در انتظار قطره ای از ابر رحمتش باید به حال ندبه دو دریا گریستن بر کشتزار عشق و جوانی روا بود بهر ثمر ، چو ابر گهرزا گریستن مستانه کنج میکده باید چو عارفان بر ساغر وصال ، چو مینا گریستن گشتم کباب ز آتش هجرت ولی دریغ سازد کباب ، شعله فزون با گریستن بر سوز و ساز و محنت پروانه تا سحر باید چو شمع ، بی غم و پروا گریستن خندم گهی ز شوق
اشتراک گذاری در تلگرام
تضمین غزل سعدی ـ (شمس قمی) ای که در محفل عشاق جهان شمع صفایی در شبستان دل غمزدگان ، نور و ضيایی چهره پنهان مكن از من كه تو مرآت خدایی (من ندانستم از اول كه تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن بهْ ، كه ببندی و نپایی) از ازل روی ، به درگاه وصال تو نهادم تا ابد نيز به عشق رخ دلجوی تو شادم زانكه از مام به دلدادگی حسن تو زادم (دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرایی؟) جز تو ای دوست! دلم را به جهان نيست بهانه روز و شب در طلب
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت